نوشته اصلی توسط
hajar m
سلام خسته نباسین
میشه کمکم کنین من بخاطر آرزوهایی ک داشتم از دانشگاه انصراف دادم بعد اومدم دوباره تلاش کنم ک خواستگارا از درد دیوار ریختن و مادرم ب شدت منو تحت فشار گذاشت ک باید ازدواج کنی پدرم ک ن ازدواج نکن و اگ ازدواج کنی با فامیل تا این ک نامزدم اومد خواستگاری من قبول نمیکردم ولی انقد مامانم اصرار کرد انقد فشار اورد ک بزرگترین اشتباه زندگیمو کردم
من با شش برادر بزرگ شدم و ایشون با دو خواهر جفتمون ب شدت سنتی من با اخلاق پسرونه ایشون با اخلاق دخترونه از روز اول عقد مشکل داریم همش جروبحث ک من احساس ندارم یا چ میدونم لجبازم و اینا خیلی تلاش کردم ک واقعا خودمو عوض کنم ولی ایشون اصلا تلاش نمیکنن
تازه مادرشون مارو کنترلم میکنن ک کجا ررین چی بخورین کی برین
خسیسم هست پولو ماشینو خونه هیچی نداره درحالی ک توو خواستگاری چیز دیگ گفته بود الان فهمیدم درامدشم خیلی کمه
خسته شدم بخدا هر کاری میکنم حسم نسبت بهش خوب شه نمیشه تا میام دوسش داشته باشم ی موضوعی میندازه بعدم دعوا
تازه حس میکنم دمدمی مزاجم هست ی روز خوبه فرداش شروع میکنه اذیت کردن من
من از وقتی عقد کردم مریض شدم ی بارم درکم نکرد ی بارم نگفت این مریضه بزار م توو ارامش باشه
تازه میگه من درکش نمیکنم ب شدت خاله زنکه
پول نداره ولی پرادعاست ما مشهد زندگی میکنیم میگم بریم تهران ک توام کارت درست شه بخاطر وابستگی ب مادرش میگه نه درحالی ک موقعیت بهتری میتونه پیدا کنه
کی ب طلاق فکر میکنه اوایل ازدواج ؟من واقعا از هفته اول فک کردم چون خانوادمم سنتیه نمیتونم طلاق بگیرم ب خودکشیم فک کردم